واژه ی اعتقاد
کردیم شکوفه سوزِ سرما نگذاشت
دنیا چه کلاهی که سرِ ما نگذاشت
رفتیم که چون صاعقه برقی بزنیم
کوتاهی لحظه های دنیا نگذاشت
دردا که تضاد زندگی ما را کشت
وین درد به خاک گور هم وا نگذاشت
ما را ستم زمانه بد خوئی داد
گرداب چه ننگی که به دریا نگذاشت
او خواند نماز دل که چون مسجد و مست
در خانه ی غیر مسلکش پا نگذاشت
نقاش توئی ز خویش نقشی بگذار
گیرم که گذاشت زندگی یا نگذاشت
هشیار کسی که گوشه سفره خویش
چیز دگری برای فردا نگذاشت
جائی که پرنده بالی از خویش گذاشت
بیچاره کسی که نام بر جا نگذاشت
مجنون دل دیوانه ما بود افسوس
زنجیری ما پای به صحرا نگذاشت
زهدم به فریب تا در صومعه برد
با نیم نگه چشم فریبا نگذاشت
ای من به فدای آن که در جمله پریش
بر واژه ی اعتقاد امّا نگذاشت
اسفند ماه 1378