نیست حاجت بهره مند از اب حیوانم کنند
به کـه جـام می بنوشاننـد وانسانـم کننـد
پریش
شعر مانند دیگر هنرها آبی است که از طور شهود سرچشمه می گیرد و به اطوار خوش آهنگ در دشت های حرف و صوت جاری می شود تا به تعبیر مولانا:
تشنگان را آب بخشد جسم ها را جان کند
به زبان دیگر این شهود جام جهان بین شاعر را که دل اوست از شراب شادی و عشق و امید و شوق به زیبایی و دانایی و نیکویی لبریز میکند و شاعرخود ساقی یاران می شود و آن شراب را در شیشه ی شفاف شعر درمیان مخموران می گرداند و می نوشاند:
هله خاموش که شمس الحق تبریز از این می
همگان را بچشاند، بچشاند، بچشاند
دیوان شمس
و شاعر درعین شراب گردانی مطرب آسمانی نیز هست که مردمان را با آواز خوش به سماع جاودانه عشق فرا می خواند:
قامت عشق صلا زد که سماع ابدی است
جز پی قامت او رقص و هیاهوی مکن
دیوان شمس
آن شهود به زبان دیگر شاهدی است که شاعر در خیاط خانه ی خیال خویش جامه ای بر اندام وی می پوشاند و یوسف وار از پرده بیرون می فرستد که:
خیز تا در تو یک نظاره کنند
هم کف و هم ترنج پاره کنند
نظامی
یا آن شهود خود خبری است از پس پرده ی غیب که به تعبیر«عذراپوند» شاعر معاصر انگلیس هیچگاه کهنه نمی شود و هرچه بگویند و بشنوند همچنان خبرتازه است و شاعر رسول میشود تا این خبر را به صاحبان گوش برساند و آنان را مدهوش کند:
چشمم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
سعدی
این خبر در جوهر ذات همان یاد یا نام یا ذکر خداست که مایه ی آرامش دل و آسایش جسم و جان است و هرچه خیر و خوبی درجهان است اثر این نام و این یاد خجسته است. یکی از شاعران رمانتیک انگلیس میگوید:
اگر گویی لطیف چیست
به کدام جرات هوا یا پر قو را مثال آورد
یا اگر گویی روشنی چیست، ماه و خورشید را نشان دهم
یا اگر خواهی سپید را دانی، بلور برف را در پیشت نهم
یا اگر آهنگ خوش خواهی شنیدن
موسیقی افلاک را خوش و موزون گویم
یا اگر آرامش جسم را جویا باشی
از مرهم عطرآگین سخن گویم
یا کام و زبانت را اگر خواهان شیرینی است
مائده خدایان هدیه کنم؟
اما اگر خواهی لطافت و روشنی و سپیدی
و نغمه ی خوش و مرهم شفا بخش
و مائده ی خدایان را یکجا جمع کنی
کافی است نام معشوق مرا بر زبان آوری
رسالت شاعر رساندن این نام است به گوش ها تا همه از شوق به رقص آیند:
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
جمله به رقص آمدند سامع و قایل
و انداختن این نام است به سر زبان ها تا همه ی کام ها شیرین شود:
نامه ی حسن تو بر عارف و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم
سعدی
این نام حرف و گفت و صوت نیست بلکه احساس انس و آشنایی با آن یگانه ای است که خود به تنهایی جان جهان است و این انس تنها دوای درد تنهایی است که آدمیان را به جان آورده و به جان یکدیگر انداخته است:
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
و می توان گفت که جان هنر حضور معنی الهیت در عالم صورت است و آن معنی جمیل است که هم صورت هنر را جمال می بخشد و هم خبر از سریانِ جمال در جمله ی جهان می دهد. از این رو در هنر برکتی دوگانه است: یکی زیبا کردن جهان با آفرینش عین زیبایی و دیگر بخشیدن چشم زیبا بین به مخاطبان هنرتا آنچه را پریشان و ناموزون می نماید خوش و موزون بینند:
زیبایی این جهان کجا بیند
چشمی که به نورعشق بینا نیست
گر دیده ی پاک عشق بگشایی
نقشی نه که در سرشت زیبا نیست
الهی قمشه ای
به تعبیر دیگر هنرکارگاه تبدیل زشتی به زیبایی است چنانکه حافظ از ناموزون ترین عناصر روزگار خویش، از نعره ی زاغ و غوغای زغن و از فریاد و هیاهوی خود بینی و ظلم و جور حکام سیاه روی، پانصد سمفونی بدیع و خوش آهنگ آفرید و نشان داد که در پیاله ی عالم عکس جمال ازل افتاده و مشاهده ی آن عکس در جام جهان، هم جهان را وحدت می بخشد و هم نشان می دهد که هرچیزی در جای خویش نیکوست و از شراب این دریافت که جوهر زیبایی است می توان مست مدام بود:
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ
چنانکه دانته پس از رسیدن به شهود الهی چنان می بیند که اوراق پراکنده ی عالم همه جمع می شوند و به صورت یک کتاب که روی آن کلمه عشق نوشته است در می آیند و از این دریافت چنان مست می شود که زبانش از بیان باز می ایستد.
بدین نگاه شاعر کسی است که به قدر جام وجود و برحسب مرتبه ی کمال خویش و به اندازه خبری که از آن شهود فرخنده یافته است، ضمن بیان احساسات و احوال درون، مردمان را به عشق و پیوند و دوستی و همدردی و راستی و درستی که همه از جنس وحدتند فرا می خواند و می کوشد جهانی بهتراز آنچه هست بسازد و به تعبیر حافظ از نو عالمی بنا کند و از نو آدمی، بی گمان آغاز این نو آفرینی خود شاعر است، تا او آدمی نو و عالمی نو نشود نمی تواند دیگران را از عالم کهنه ی کثرت و نفس پرستی که مایه ی فرسودگی و افسردگی است به جهان نوین وحدت و خداپرستی که جایگاه جوانی و شادی و مستی است فرا خواند:
بخت جوان دارد آنکه با تو قرین است
پیر نگردد که در بهشت برین است
سعدی
این ساغر الست یا باده ی عشق یا جام محبت یا دُرد درد که سرمایه ی اصلی شعراست دارای مراتب و درجاتی بسیار متفاوت است و شاعران اصیل هر یک بر حسب مرتبه خویش به درجه ای از آن شراب بهره برده اند:
یکی از رنگ صافش ناقل آمد
یکی از بوی دردش عاقل آمد
یکی با جرعه ای گردیده صادق
یکی با یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یکبار
می و میخانه و ساقی و خمار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریا دل رند سرافراز
گلشن راز
حکایت کنند که فقیری به دکان می فروشی آمد و گفت این درهم سیاه بستان و یک صراحی از آن شراب سرخ کرم کن. گفت آن به دینار زر دهند، از درم قلب چه آید؟ گفت اگر توانی داد، به ساغری بسنده کنم، گفت آن نیز نشود. گفت جرعه ای ده تا خمار بشکنم.گ فت نیم جرعه نیز نشود. گفت اینقدر شود که پنبه ای از دهان صراحی تر کنی تا من به زیر بینی خود گیرم. گفت آخر تو را آن چه فایده. گفت تو همین بویی به مشام من برسان، بد مستی و عربده آن با من.
اکنون چنین است شراب شعر که حتی بویی از آن مایه ی مستی خواهد شد، چنانکه همان بوی اول بار شاعر را به میخانه می کشاند.
و لولا شذاها ما اهتدیت لحانها
و لولا سناها، ما تصورهاالوهم
اگر بوی آن شراب نبود به دکان می فروش
راه نمی یافتم و اگر شعاع آن شراب نبود
خیال کس بدان نمی رسید
از قصیده ی خمریه ی ابن فارض مصری
الا آنکه مراتب این مستی چون مراتب نور از کرم شب تاب تا آفتاب جهانتاب متفاوت است. بعضی به رنگی رسند و به شوق آیند و بعضی به بویی رسند و نعره ای کشند، بعضی عین شراب را نوشند و چون یاسمین بدین سوی و آن سوی کج و راست شوند و زبان به راستی گشایند، و بعضی در شط شراب افتند و خروش و ولوله در جان شیخ و شاب اندازند، و بعضی دیگر را شراب در کام کشد و خود عین مستی شوند:
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
دیوان شمس
و این درجات از درک رنگ و بوی تا استغراق در بحر مستی، اگرچه در جنس مشترکند، در شان و منزلت یکسان نیستند و نشاید شاعران را به صرف بهره مندی از جوهر شعر در کنار هم نهاد و یکی را با دیگری قیاس کرد. و بحقیقت داوری نهایی را درباره شاعران خوانندگان شعر در گذر زمان خواهند کرد. که هرکجا شراب شادی بخش دانایی و نیکویی و زیبایی بیشتر نوشند و وجد و مستی بهتر یابند بدان روی آورند:
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
آن می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است
حافظ
پریش شهرضایی فرزند قاسم سیاره متخلص به آشفته، شاعر میان سالی است که خط ذوق و اندیشه و فرهنگ پدر را دنبال کرده و به مصاحبت ادیبان بزرگ عشق چون حافظ و سعدی و مولانا، مانند پدر، آشفته و پریشان عالم دل شده است.
آشفته شو پریش که حافظ به نکته گفت
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
پریش
و همدل و همزبان با پدر درد غربت و بی همزبانی را در جهانی که عشق زبان سریانی و آشوری است در پرده شعر بیان کرده است:
زبان حال دل ماست شعر ما ای دوست
سخن یکی است چه آشفته گوید چه پریش
آشفته
پریش در سال 1323 در شهر کوچک قمشه که بزرگانی چون آقا محمدرضا قمشه ای متخلص به صهبا را در دامن خود پرورده است به دنیا آمد و دوران کودکی و دبستان و دبیرستان را در همین شهر گذرانید؛ شهری که تاکستان صورت و معنی است و در کوچه باغ های آن پیوسته زمزمه مستانه به گوش می رسد:
به تاکستان این شهر نگارین
بسی رندان شکسته جام و ساغر
الهی قمشه ای
پریش ذوق و مستی شعر را از پدر که خود از شاعران بنام شهرضا است به میراث برده و به سبب همدمی و انس دایم با شاعران آسمانی ادب پارسی هم از شور و حال و شراب شهود در جام شعرآنان سرمست شده، و هم فنون سخن پردازی را چون حفظ مناسبات و هم آهنگی های لفظی معنوی که به موسیقی درون و برون تعبیر کرده اند در مکتب آنان آموخته و بخصوص از حیث مضمون سازی و خلق تعابیر بکر و تازه از شاعران مکتب هند چون صائب و کلیم و بیدل بهره بسیار برده است. اما اگر در صورت به سبک هندی روی آورده، مانند خود شاعران مکتب هند در محتوی همچنان و به تعلیمات و اشراقات شاعران بزرگ مکتب عراق وفادار مانده، از آنکه روح خود او و روح هر شاعر آزاده ای به همان پیام ها و همان اشراقات و تعلیمات عراقی مانوس است که بر محور عشق و اصالت انسانی دور میزند. مطلع بسیاری از غزل های پریش دعوت به عشق و آزادگی است:
بیا که سجده به هر آستان و در نکنیم
به غیر زمزمه عشق نغمه سر نکنیم
یا دریغ و افسوس است که چرا عمر
به بیهوده گذشت و به عشق نپرداختیم:
با عشق دوگانه ای نخواندیم
مردیم و ترانه ای نخواندیم
با غصه هرکس گریستن، و چون نسیم عاطفه بر پریشان خاطران وزیدن.
در پای دیوار کاهگل طعنه بر قصر سلطان زدن، و به تاج بی آزاری هزار مرتبه از سلیمان سلطان تر شدن.
سوختن و روشنی بخشیذن، نه بیهوده چون شمع قبور.
و روییدن و شکفتن، نه بی حاصل چون گیاه بام و تنور
زندگی را به عشق میمون ساختن، و چهره را به عشق گلگون کردن، و مردگان را از خبر لطف الهی به رقص آوردن.
اینهاست درون مایه سخن او که از دل برخاسته و به دل می نشیند. مخاطب نخستینِ شعر او بیشتر خود اوست. خود را نصیحت می کند، خود را می جوید و خود را به عشق و ایثار فرا می خواند و می کوشد که مرغ شکسته بال زندگیش را به بال شعر تا عرش الهی برساند، اما چون «خود» شاعر رمز تمامی خودهای گرفتار در قفس تنگنای طبع است، شعر او رنگ تعلیم و عبرت و دعوت به خود می گیرد و دیگران را با خود می آمیزد که:
بیا که واژه پر اعتبار انسان را
دلیل خنده طفلان رهگذر نکنیم
سخن این است که گوهر والای انسانی بازیچه کودکان کوی نگردد و آب روی انسانیت بر خاک نریزد:
در این بستان که شبنم را نسیم از لاله میدزدد
پریشا دولتم این بس که حفظ آبرو کردم
از این رو:
دریغ است گوهر اشک در پای درهم و دینار ریختن
و حیف است غم جان و جانان به نان فروختن
گناه را به آب توبه شستن، خوشتر که به آتش دوزخ پاک کردن
چه نامردند آنانکه از سفره مسکینان می دزدند و بر خوان خویش می نهند
نمک بر خوان آن مرد جاری باد که همسایه را بر خوان خود بنشاند
و باغ آن باغبان پرگل و ریحان باد که گلی به دست بینوایی دهد
اگر فرشتگان در پای ما به سجده افتادند،
چرا ما یکدیگر را تکریم نکنیم.
زیرکی و رندی این است که خود را حاشا کنی،
و نشان خود گم کنی تا از حقیقت نشانی بیابی.
دست بی وضویی که آبرویی نریزد،
خوشتر از وضوی ریاکاری که آلوده به غیبت است.
اینهاست اندیشه های شاعر و دعوت های او و آرزوهای دل او در قطعه شعر بلندی پس از سوگندهای سنگینی چون:
سوگند به آنکه بی نشان سوخت
خود را به جهان سفله نفروخت
گوید بدین مقدس ترین و شریف ترین پدیده ها سوگند آرزوی من اینسا که همه مردمان بخندند و شاد باشند.
اینها شراب شعر اوست که بیشتر در شیشه های رنگارنگ مکتب هند ریخته است.
شعر پریش از سادگی و طراوت و لطف و صفای ترانه های روستایی برخوردار است. مانند چشمه خودبخود از زمین می جوشد و مانند گلها و گیاهان وحشی بی پیرایه و دست نخورده است. البته پریش دیوان شاعران بزرگ پیشین را پیش چشم دارد و ادب آموز و حکمت جوی دبستان آنهاست اما در بیان احساس درون خویش بیشتر از دیوان شعر خداوند که همان آسمان بالای سر و زمین زیر پای و آفریدگان اوست کمک میگیرد. از اینرو چه در صور خیال و چه در کاربرد کلمات، عنصر تقلید در اشعارش کمتر به چشم می خورد. و چون پیام و احساس شعر را جز از دل خویش وام نگرفته، تشبیهات و استعارات او نیز تبلور طبیعی همان احساس و پیام است. شعرش به شیره نباتی مانند است که بی تکلف هربار به شکل دیگر بر شبکه نخ های وزن و آهنگ متبلور میشود، شفاف، متقارن و متنوع.
من الفبای چشم و گیسو را
از لبانی شنیده ام که مپرس
کلید شهر سعادت به دست نیم شب است
بیا که پشت به دروازه سحر نکنیم
فصل ها چون حلقه زرین بهم پیوسته است
و اندر این انگشتری نقش نگین دارد بهار
با کلامم اشک را نوبر کنید
ناله را با گریه همبستر کنید
شعر من آواز غم های شماست
تا بماند یادتان از بر کنید
به ریا وضو گرفتن همه بود شست و شویی
من و دست بی وضویی که نریزد آبرویی
شمع عنوان سیاووشی گرفت
کز میان شعله بی شیون گذشت
گرچه در ملک سخن چون شعله نام آور شدیم
در پی این کاروان ماندیم و خاکستر شدیم
در بیت زیر با تصویری خیال انگیز آدمیان را از کاهلی در رسیدن به معشوق که همان گوهر والای انسانی است دور کرده و با برانگیختن حسادت لطیف و شیرینی به همت و کوشش فراخوانده است.
ما نشستیم و نسیمی بی نشان
بهر آغوشت ز پیراهن گذشت
در بیت دیگر که مطلع یکی از غزلیات اوست و به استقبال غزل معروف سعدی:
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
سروده شده است، باز یاران را به اغتنام فرصت بهره گیری از انفاس روح بخش بهار که همان نفس اولیا و عاشقان خداست دعوت کرده و خوشترین کار را کمر خدمت بستن و فرش راه یاران شدن دانسته است:
برخیز تا بجوشیم از خاک در بهاران
چون سبزه فرش گردیم در رهگذار یاران
می بینیم با آنکه وزن و قافیه را از سعدی استقبال کرده، مضمون و تصویر از آن خود اوست.
در بیت زیر که مطلع غزل دیگری است، شراب تلخ مرد افکن را در جامی ساده و شفاف و متناسب و خوش آهنگ عرضه کرده است:
هر غنچه که آگاه خزان است در این باغ
در ماتم خود جامه دران است در این باغ
هنرمندی شاعر در آوردن صنعت مراعات النظیر بدون تکلف و تعقید شایان توجه است:
غنچه و باغ و خزان از یک سو و خزان و ماتم و جامه دران از سوی دیگر با هم مناسبند و کلمه جامه دران اتصال میان دو مجموعه کلمات است که هم نام گوشه ای از موسیقی است و با ماتم تناسب دارد و هم اشاره به جامه دریدن غنچه و شکفتن آن دارد. ممکن است بیت زیر:
خواهم شدن به بوستان چون غنچه با دل تنگ
و آنجا به نیکنامی پیراهنی دریدن
از حافظ مایه الهام او در این غزل بوده اما هم مضمون و هم تصویر سازی پریش اصیل و تازه است.
پریش در کنار قالب های سنتی شعر در قالب چهار پاره به شیوه جدید که مانند قطعه دوبیتی تنها مصرع دوم و چهارم قافیه دارد، نیز دست آزمایی کرده و همچنان اصالت بیان و اندیشه خود را حفظ کرده است.
گریه جویبار شد آغاز
بوسه آب ریشه را آشفت
بستر خاک را بهار شکافت
سبز شد سبزه و شکوفه شکفت
پریش همچنین در مثنوی ذوقی تمام از خود نشان داده و همان شور و حال شعر غنایی و تغزلی را در آنجا نیز حفظ کرده. اما در مثنوی به اقتضای آمادگی این قالب به بیان مضامین گوناگون اخلاقی و اجتماعی نیز پرداخته است:
مطرب بزن آن نوای بی رنگ
بی رنگ بزن به پرده آهنگ
بی رنگ بزن ره عدم را
بی رنگ ببند گوش غم را
پریش مانند بیشتر شاعران در سرودن رباعی نیز دست آزموده و همان مضامین غزل را گاه با تعالی عرفانی در آن گنجانیده و نشان ذوق فردی خود را بر آن نقش کرده است:
تا عاشق آن باغ بنا گوش شدیم
گفتیم ترانه ای و خاموش شدیم
از یاد تو نام ما فراموش مباد
از خاطره ها اگر فراموش شدیم
اکنون این دیوان شعر اوست که برای نخستین بار به طبع می رسد و طبع و خوی پریش شهرضایی را به نمایش می گذارد. و بحقیقت کوس رسوایی عشق است که به دعای عاشقان بر جان شاعر افتاده است:
عاشقان بهر من دعا کردند
تا لبم را به عشق وا کردند
و زهی رسوایی که به هزار نام ارزد و زهی عشق که خرمن انیت را می سوزاند و آدمی را گدای خوشه چین حقیقت می کند.
و سلام بر پریشان و پریشانان باد
زمستان 72
حسین محی الدین الهی قمشه ای