میتوان برداشت مهتاب …
گاه یادی کن منِ از آب و نان افتاده را
آن نگاهم کن که برگِ از کتاب افتاده را
کمترم از ذرّه امّا در میان سایه ها
می شناسم سایه از آفتاب افتاده را
توشه از پروانه و گُل بر کمر دارم که دوش
دیده ام در بزم، بالِ در گلاب افتاده را
بی گمان میخانه را در مِی زیارت می کند
هر که بیند عکسِ چشم در شراب افتاده را
با نگاهی کز طواف چهره گیرد بوی گُل
می توان برداشت مهتاب در آب افتاده را
سال ها خفتی، شبی بهر دلت بیدار باش
تا بدانی معنی چشم از خواب افتاده را
رشک خورشید جهان افروز شو، وقتی نسیم
می برد خاکسترِ از التهاب افتاده را
ناله کردن، سوختن، در آتش افتادن به خاک
طرح هستی بست، اشک از کباب افتاده را
مستی شهد جوانمردی به کامش جاودان
هرکه راحت داد جانی اضطراب افتاده را
مست باش ای توسن همت، که مردان طریق
دل نمی بندند اسب از رکاب افتاده را
یا صبوری ساز کن یا مگذر از بالین مست
ای که آبادی نمی خواهی، خراب افتاده را
میخورد چون دفتر دل خاک گمنامی، پریش
چند پرسی این سؤال از جواب افتاده را
مهر ماه 1376