عاشق خدا
سحر خوان چون به آواز اندر آمد
زمان خواب سنگینم سر آمد
به خلوتگه چو هشیاران سر مست
به سوز دل نشستم ساز بر دست
زدم گاهی، گهی نازش کشیدم
خمش بود و به آوازش کشیدم
در عرش خدا با زخمه واشد
ز هر مضراب محرابی بنا شد
چه پشت پرده تارم نهان بود
که هر زیر و بمش دل بود، جان بود
ز هر گل گوشه ام، گل خوشه می ریخت
کرشمه شور اشکی در من انگیخت
چو مهجوری ز اهل قال کردم
سحرگه با دل خود حال کردم
پریشا هر که عاشق بر خدا بود
به سوز زخمه ساز آشنا بود