خدایا مهربانی با دلم کن
محبت با چراغ محفلم کن
خداوندا به شور و عشق و مستی
به ذوق لحظه های می پرستی
به اوج قله های بی نیازی
به قعر دره های تنگدستی
به آن چشم سیاهی کز نگاهی
کشد از نیستی دل را به هستی
به معراج و به پرواز رهایی
که دارد دشمنی با پای بستی
به گلبانگ رسای آفرینش
به آن فرخنده آوای الستی
به آن دستی که صبح سربلندی
کرامت می کند در شام پستی
به آن حالت که عارف پایکوبان
زند گِل بر در دنیای هستی
ز دنیا بی نیازم کن خدایا
ز قید دایه بازم کن خدایا
به آن چشمی که شب خوناب ریزد
که بر سوز درونی آب ریزد
به آن اشکی که از تاب و تب عشق
به خلوت گوشه در مهتاب ریزد
به آن دل کز تپیدن نیمه شب ها
نمک در دیده ی پر خواب ریزد
به آن سوسن که در ویرانه روید
به برگ گل که در مرداب ریزد
به آن مطرب که در فصل ملامت
به حسرت خاک بر مضراب ریزد
به آن نخوت که از ترس قیامت
فرو در گوشه ی محراب ریزد
خدایا مهربانی با دلم کن
محبت با چراغ محفلم کن
به آن پایی که در آتش دویده
به آن دستی که آغوشی ندیده
به آن خاموشی و غمگین آشیانی
که مرغش در غروبی پر کشیده
به آن خونی که از بشکسته بالی
به سر انگشت صیّادی چکیده
به آن گم کرده راه شب نوردی
که از هر خانه دشنامی شنیده
به آن اشکی که در چشمی نشسته
به رنگی کز بنا گوشی پریده
به آن دستی که از بیداد ظالم
به سر یا بر سر زانو رسیده
به آن طفلی که بر گهواره ی خاک
ز خوان قسمت انگشتی مکیده
به آن حرمت که بخشیدی سبو را
مریز این یک دو قطره آبرو را
به بیم و اضطراب پادشایی
به خواب امن ایوان گدایی
به نیلوفر که می پیچد به گل ها
به عطر دلپذیر آشنایی
به اشک گرم پیوستن رسیدن
به آه سرد مهجوری، جدایی
به آن دستی که گم در آستین است
زمان تنگدستی، بینوایی
به باغی بی در و دربان که دارد
نسیمش در بغل بوی رهایی
به یک جو عشق، یک ارزن صداقت
به فرش بوریا و بی ریایی
به آن شمعی که شب در کوره راهی
کند در پیش پایی روشنایی
چو بلبل خوش زبانم کن، خدایا
خلیق و مهربانم کن، خدایا
به پاییز و به برگ خانه بر دوش
که با گل بوده هنگامی هم آغوش
به چشمانی که می گویند با دل
حکایت از سخنگویان خاموش
به درویشان که دنیاشان ز حشمت
کنیز است و غلام حلقه در گوش
به آن خونی که چون خون سیاووش
هنوز از جوش غیرت می زند جوش
به شیون شیون شام غریبی
که آهش قاصد است واشک چاووش
به رنگ روشن آب مروت
به افسونکاری اشک خطاپوش
به شهر تنگ چشمان، خشک دستان
پریشت را مکن یارب فراموش
که گر مهرت ز خاکش بر نگیرد
به زیر دست ها دستش بمیرد
مهر ماه 1371