بی نیازی در تهیدستی خوش است
ای دل دیوانه آزارم مکن
بیش از این از خویش بیزارم مکن
خود اسیر حسرتم شرمم مده
نان از این خاکستر گرمم مده
تا به کی بر ریشه کوبی تیشه ام؟
پا مزن بر شیشه ی اندیشه ام
من که بس درس از پدر آموختم
خیره بودم گر هنر آموختم
آنکه شمعی پیش پایی بر فروخت
خویش را با دست ظلم خویش سوخت
سوخت تا طبعم، سخن پرداز شد
مرغ من قربانی آواز شد
شعر در عهدم خریداری نداشت
مصرع خود جوش بازاری نداشت
مانده ام در باور پرواز خود
خفته ام در پرده ی آواز خود
گر چه هر کنج پرم صد رنگ داشت
چشم ها با من خیال جنگ داشت
با دلم جمع هنر دمساز بود
هر رگم مضراب یک آواز بود
شعر بالین می سرایم این زمان
شاعرم امّا برای مردگان
جای جولان شمیم یاس نیست
هرکجا فهم خوش و احساس نیست
یا مرا جان از جسد در برده اند
یا درون سینه دل ها مرده اند
دل به من پیوسته نفرین می کند
غم مرا آهسته تحسین می کند
هر چه را اندیشه کردم پوچ بود
کاروانم روز و شب در کوچ بود
شمع هم برخاست از بالین من
ای دریغ از باور خوش بین من
همدم من گریه ی بی گاه من
شب نشین با من، دل من، آه من
خویش را چون گل به آتش می زنم
بر شما گر ساز دلکش می زنم
خسته گشتم دیگر از این جستجو
هست آوا، صاحب آواز کو
بر قدم هاشان گل افشاندم بسی
انتظار گل نبودم از کسی
شاعر ار لب را برای نان گشاد
چشمه ی جوشنده اش خشکیده باد
حافظ و پی پاره کردن ز استخوان
راستی گل بر جمال منعمان
کی نیازم بر گلاب و قند بود
طبع من دیوانه ی لبخند بود
ما و کنج قاف و طعن استخوان
لاشه ی مردار باد از کرکسان
از نمک سود این اگر سر رشته داشت
مردگانش را نمک آغشته داشت
گُل ز تو گیرند و دشنامت دهند
این جماعت گر که پیغامت دهند
تا حنای آرزویم رنگ داشت
رنگ ها با من سر نیرنگ داشت
من همان مرغم که چون بر گِل نشست
هر چه پر زد بال پروازش شکست
بار الها سینه های صاف کو
عشق کو، احساس کو، انصاف کو
کو هنرمندی که بی روی و ریاست
ای خدا شهر خوش اندیشان کجاست
آنچه می آید ز بعضی بر زبان
هست تکراری به سان طوطیان
از سپیدی کوس کوکب می زنند
وز سیاهی طعنه بر شب می زنند
چشم ها سنگین به خوابی بس کهن
گوش ها معطوف ساز پنبه زن
در شکارم ساز دلکش می زنند
آب می گویند و آتش می زنند
عقده ها در چلّه ی کنکاش ها
واژه ها آماده ی پرخاش ها
گر سؤال از حال جانم می کنند
زیرکانه امتحانم می کنند
غیر دل در آشیانم پر نزد
مُردم و کس بر سرایم در نزد
شعر را باید زند اشک، آفرین
ای خوشا یک مصرع اشک آفرین
تا سرود عشق شد آهنگ من
زندگی چون موم شد در چنگ من
من نگشتم گِرد نام سومنات
تا کنم مستفعلن را فاعلات
می دهد آن واژه ها دشنام من
از دهانی چون برآید نام من
من ز دریا طالب کف نیستم
خویش را خود می شناسم کیستم
گر ز بیتی بر سر اشک آمدم
بوسه بر آن بیت بی صاحب زدم
با عمل در ذهن من می کاشتند
آنچه را از من نهان می داشتند
من عدو را دوست می پنداشتم
این خیار غبن را من داشتم
هر چه رفتارم ادب آمیز شد
بیشتر شمشیر دشمن تیز شد
من که در زیر پر خود خفته ام
قصّه ها از درد مردم گفته ام
واژه هایم تا غم مردم شدند
کودکانم در وجودم گم شدند
یادم آمد نکته ای از مثنوی
آنکه گوید پیر عرفان مولوی
هر که را از بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند
من که خود از ذره هم کوچک ترم
رشک از بی انتخابی می برم
گر شدم در پرده ی هستی کبود
انتخاب رنگ با نقّاش بود
گر چه بر گفتار آن عالی مقام
می نهم با صدق نیّت احترام
طفل او با اشک می نوشد لبن
خنده بخشد اشک ابرش بر چمن
من اگر با اشک بازی کرده ام
گریه گاهِ بی نیازی کرده ام
در گلو چون استخوان باید شکست
لقمه ای کز گریه ای آید به دست
طفل با اشک ار زند لبخند را
من نمی خواهم چنین فرزند را
آسمان تسخیر طبع سرکش است
بی نیازی در تهیدستی خوش است
راستی چشم پدر بینا شود
طفل وقتی زیرک و دانا شود
گر چه خوب و بد زمان ما گذشت
لحظه های رفته دیگر برنگشت
هر که پرسید از من، ای فرزند من
گو چنین از شرح احوالم سخن
در هــــوایی بــــی تمیــــــز گــــــرگ و مـــــیش
مــــردگی مــــی کــــــرد در کنجــــی پــــــریش