نا خلف
چنان آیینه، رویت را تماشا می کنم آخر
دلم را گوشه ی چشم تو پیدا می کنم آخر
به شوق گردش چشم تو آتش می زنم دل را
قسم بر عشق کین میخانه را وا می کنم آخر
دل دیوانه ام دست از طپیدن بر نمی دارد
به گیسویت که یک روزش شکیبا می کنم آخر
رفیق نیمه ره بودند رویاها و حسرت ها
به سر خاک تو را با دست تنها می کنم آخر
به یمن آه و اشکم چون نسیم و نم نم باران
هزاران باغ را در خود شکوفا می کنم آخر
غمت را عاقبت در جان خود جا می دهم جانا
غمم را با نشاط عشق سودا می کنم آخر
سر ساغر سلامت باد گر جان داد مخموری
دو سال از عمر خود را نذر مینا می کنم آخر
دل آتش زد چو طفل ناخلف سرمایه ی من را
ز بی اشکی تو را ای چشم رسوا می کنم آخر
گنه را معترف بودن پریشا لذتی دارد
سخن ها گفته ام از عقل و حاشا می کنم آخر
تیر ماه 1367