نامحرم
میکشد عشقم به سویی، حسرت دنیا به سویی
من به سویی رفته ام عمری، دل رسوا به سویی
تا دیار خاطراتم می روند و می برندم
داغ مستی ها به سویی، تنگدستیها به سویی
کاغذ خط خورده از شعرم که با خود می کشندم
بخت سر گردان به سویی، باد بی پروا به سویی
عاشقی را گر چو من معشوقه از خویشش براند
می رود اما به نگاه او به سویی، پا به سویی
تخته بند کشتی بشکسته را مانم که دایم
آردش ساحل به سویی، راندش دریا به سویی
می روم چون دیگران در کوچه اما در ضمیرم
هر سر مویی به سویی، می رود اعضا به سویی
دیر گاهی می رود ای ساغر اما در کنارم
تو به سویی خشک لب افتاده ای، مینا به سویی
اشک را نازم که گر نامحرمی از در درآید
او به سویی می شود پنهان ز چشم و ما به سویی
طفل فریادم در این قحط تماشا نیست تنها
من به سویی مانده بی کس، لاله ی صحرا به سویی
این شگفتی بین که در یک خانه با هم کرده سازش
خنده ی نادان به سویی، گریه ی دانا به سویی
منزل معشوقه یک در دارد و همچون غریبان
پیرو بودا به سویی، می رود موسی به سویی
می برند از پی پریشا خاطر آشفته ام را
حسرت امشب به سویی، وحشت فردا به سویی
دی ماه 1371