قابل ندارد
گران داد دولا فروش و به من گفت
دکان از شما، اینکه قابل ندارد
دروغ صمیمانه ای گفت، آری
که پنداشت در خود، گدا دل ندارد
بیان کرد حرفی که ورد زبانهاست
ولی ذهن تیزش، تمام حواسش
مرا آنچنان داشت در اختیارش
که خرگوش بیچاره در چنگ روباه
در اندیشه بود او که گر نسیه خواهم
برویم چسان چار در را ببندد
و آنسان که کافر کند ترک مسجد
براند برون و به ریشم بخندد
لبالب ز رنگ زمانه دکانش
یکی زرد و سبز و یکی ارغوانی
همه قید و بند و همه دستگیری
همه خنده زن بر نداری، فقیری
و من خسته جان با غمی گنگ و سنگین
زمانی نشستم در آن دکه نور و نفرین
نشستم به حالی که اعداد برچسب
مرا گیج و چشم مرا لوچ کرده
هزار و صد و شصت تومان نقدم
به جیبم ز انگشت من کوچ کرده
به یاد آمدم روزگار گذشته
که دکان قصّاب پیر محله
به دیوار خود قاب بیت الغزل داشت
کلامی ز گفتار نغز بزرگان
قصاری ز اندیشه ای آسمانی
و یا جمله ای از وفا و محبت
و اکنون
زمان خوش خوشنویسی
به هر چار دیوار پا میگذاری
نوشته به فرم چلیپا، شکسته
مخواهید نسیه که دفتر نداریم
و بر ضلع دیگر
که امروز نقدست و فرداست نسیه
و اینک دهد هوشدار از یمینت
که حتی تو هم حقّ نسیه نداری
و اینک شبیخون زند از یسارت
که اینست انجام نسیه
و تصویری از مردم چاق و لاغر
بیائید با هم صمیمانه باشیم
بیائید حرفی که در باور ماست
کم از نقشِ بر پاره کاغذ نباشد
ریاگر که صد جامه پوشد
چنان زاغ در برف پیداست
سلام دروغین، سپاس ریائی
تهی مایه همچون بخار دهنهاست
گروهی که لب تشنه خون هم شد
محبت در آن قوم معنا ندارد
چو این دشمن آن شد، آن دشمن این
صداقت در آن جامعه جا ندارد
چو ارزش به ته کاسه های سفید است
چو ارزد به صد من سخن یک هزاری
چو نقد است کالا، چه یک لا چه صد لا
دروغیست همچون شتر بر بلندی
که مهمان من باش، قابل ندارد
بیائید با بینوایان بگوئیم
که گر آبرو داری و زر نداری
به هر جا روی پوچ و بی اعتباری
نگوئیم با او که جانم فدایت
که گسترده ام چشم را پیش یادت
نگوئیم با او که، قابل ندارد
دی ماه 1375