شمع خود گشته و خاکستر خویش
وه که فرصت تنگ است
کارهایم همه بر جا مانده
نه گلی چیده ام از باغ لبی، نه رها گشتم از آغوش تبی، نه پگاهی که کند ذوق شبی
کارهایم همه بر جا مانده
لبم از قول و غزل وامانده
دلم این مونس تنهائی خویش
دیر سالیست که تنها مانده
اضطرابم شده هم صحبت روز، بر شبم سایه آرامش نیست
میکشم منّت هستی، هرچند، دلم از طایفه خواهش نیست
هر چه کردم که گریزم از خویش
پای تردید دلم پیش نرفت
آرزو رفت، هوس رفت، ولی
غم ویرانگر و تشویش نرفت
تنگ شد فرصت و از مهر هنوز در من و باور من معنا نیست
چشم با گریه ندیم است، امّا نوشخندی به لبم پیدا نیست
عضو در پیکر من
مثل سرباز غریب روز و شب فکر فرار است و گریز
و چنان تازیِ بی میل شکار، خسته می افتد راه
به ریا می لنگد، چو به کارش گیرم
اسب پیر است که با خواب رکاب، به نفس می افتد
و چو بستر بیند، نرم و آماده و گرم، به هوس می افتد
رعشه و سرفه و نابینائی
نقطه آخر این تمرین است
قسمت دشمن کافر نشود، غم پیری که غمی سنگین است
تنگ شد فرصت این قصه و نیست
در دلم رنگ امیدی، ز کسی
مگر ای عشق که در جان منی
غیرت آری و به دادم برسی
تو به دادش برس ای عشق که کس
با ترحم نبرد نام پریش
شاهدش باش که در فرصت تنگ
شمع خود گشته و خاکستر خویش
بهمن ماه 1375
1 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
بسیار زیبا