سروش سبز آئین
ای روان بخش جوان آرام پیر
یا علی ای ساقی خمّ غدیر
ای ملک آوازه انسان خصال
وی سرودت ره گشای عشق و حال
هم خمی، هم ساقی می، هم شراب
هم بهاری، هم گلی، هم آفتاب
در تو حیران چشم باز شیشه ها
شیشه های روشن اندیشه ها
قوّت یاهوی درویشان توئی
خوش نشین سینه ایشان توئی
کعبه زاد و کشته محراب تو
صبر فرمای دل بیتاب تو
گاه مضمون هی زن احساس من
سرو سبز من، سپیدِ یاس من
بی تولای تو دل در عین درد
خانه ای خاموش تر از گور سرد
بی تولای تو جان در عین سوز
همچو آغاز شب و پایان روز
خانه در اشک یتیمان کرده ای
کلبه غم را چراغان کرده ای
گاه دست عدل تو خیبر گشا
گاه دیگر باغبان کربلا
گاه دستت در نیام ذوالفقار
گاه دیگر باغبان در نخل زار
گاه دستت باده ریز و می فروش
گاه دیگر کوفه گرد و نان به دوش
نور چشم عارفانی یا علی
یک جهان نه صد جهانی یا علی
باغ تو میخانه تو گلزار تو
شعله ریز مشعل پندار تو
چلچراغ هر عبادت خانه ای
عشق و امید دل دیوانه ای
در ره باریکتر از موی جان
در طریقت در سلوک عارفان
هر قدم ای دلبر انگیخته
صد هزاران دل به پایت ریخته
با تو تا دست تولا داده ایم
آبروی مردم آزاده ایم
با تو تا عشق نهانی می کنم
روشنی در بی نشانی می کنم
هستی جاوید در آغوش تو است
کسوت عدل خدا بر دوش تو است
گاه گلگشت آشکارا در گلی
نغمه پرداز نشید بلبلی
گر چه پنهانی ز چشم روزگار
آشکاری، آشکاری، آشکار
هر کجا میخواره ای مِی میزند
هر زمان اهل غمی نی میزند
هر چه آید بوی عطر یاس ها
هر چه می جنبد رگ احساس ها
هر چه زد آهنگ شور زندگی
هر چه شد بی رنگ ننگ بردگی
زیب لبخند یتیمی یا علی
چون خدا در دل مقیمی یا علی
چهره ات پیدا به انگشت قنوت
شاهد صبر من و کنج سکوت
آبروی ابروی محراب تو
صبح صادق تو، شراب ناب تو
اجرت عشقت فروغ ایزدی
اجر میثاقت بهشت سرمدی
در دل من تا که سامان کرده ای
خاک ره را فخر کیوان کرده ای
با تو ای مهر سپهر عاطفت
راز دل گفتم به حد معرفت
ناتوان در وصف تو افلاکیم
دیگر اینجا با جهان خاکیم
کاشکی ای دست پیر روزگار
کاشکی ای بی ثبات کج مدار
منجنیقی از بلور اشک ها
می نهادی پیش پای مصطفی
تا چو شبنم بی پر و بی پا رود
از دل ناباوران بالا رود
تا در این غم خانه نا آشنا
بار دیگر چشم ها و گوش ها
نغمه الیوم را نوبر کند
باور آرد بیعت حیدر کند
ای رسول با دل و جان آشنا
وی سروش سبز آئین خدا
نور عشقی در دل من خانه کن
چون شقایق خانه در ویرانه کن
در غدیر خم چه خوانی کمترش
سینه ام را با غمش با آذرش
بر دلم پا نه که این خاک آشیان
نیست کمتر از جهاز اشتران
بر بلندایش نشین فریاد کن
مرتضی شیر خدا را یاد کن
تا پریش این قطره روشن روان
از غدیر آید به هفتم آسمان
فروردین ماه 1373