رقص پوپک
دوست دارم علت افسانه را
آشنایان ز من بیگانه را
دوست دارم روح سبز یاس را
لحظه های آبی احساس را
ناگهان لرزیدن دل بهر چیست
پرده دل، پرده رخسار کیست
دل که چون شیدا و عاشق می شود
داغ چون باغ شقایق می شود
من در این مجموعه خوش آب و رنگ
من در این رؤیای سر تا پا قشنگ
پای تا سر خواهش دانستنم
چشم بر راه چراغی روشنم
آرزومندم سحرگاهی شبی
حرف استادی، کتابی، مکتبی
شمع راه جان تاریکم شود
رهبر این راه باریکم شود
گویدم درس محبت از کجاست
اینکه بعد از عشق اعجاز خداست
دوست دارم مُشت گل را وا کنم
با شمیمش دوستی پیدا کنم
دل اگر عاشق نباشد مرده است
با نسیم سایه، گل افسرده است
لخته ای خون و جهانی تاب و تب
جسم و اینسان مرتبت، یا للعجب
کاش دستی این گره را وا کند
صد معمای مرا معنا کند
سر کند با من سرود نور را
رشته سازد این کلاف کور را
عاشقم تا قطره را دریا کنم
میروم چشمی دگر پیدا کنم
تا که بیرون زین شبستانم برد
تا زیارتگاه انسانم برد
چون که خود بر خود شبیخون زد دلا
گردباد از دشت بیرون زد دلا
ما نشستیم و پری بر باد رفت
ذره ای تا ناکجا آباد رفت
ما فرو ماندیم و در عرش عظیم
نی زن بال کبوتر شد نسیم
با سبک روحی نسیمی بست پل
تا برقصد پوپکی بر برگ گل
تا که پا بر دیده گل ها نهد
هر کجا خواهد قدم آنجا نهد
عشق اگر یاری کند او می شوم
ریشه گل های خوشبو می شوم
فکر چون بر عشق زد اندیشه شد
سنگ شد از نازکان چون شیشه شد
می توان تردید را درهم شکست
صد قدم آنسویتر از خود نشست
من به برگی اعتقاد آورده ام
رو به مضمون های شاد آورده ام
توت بن وقتی تهی شد تار شد
خشت از خُبث درون دیوار شد
کودکان گر مهره در نخ کرده اند
به از آنان کز سکون یخ کرده اند
پیر ایّامیم و آگه نیستیم
از چه چون مرداب ساکن زیستیم
من ز مرغ عشق، عشق آموختم
تا که صیّاد و قفس را سوختم
جِستن نبض ار که تکراری شود
زندگانی سرد و مرداری شود
گل طبیعت باش در همزیستی
هستی بی عشق یعنی نیستی
من اگر مجروح خار گُل شوم
یا رقیب حجله بلبل شوم
عاقبت این قفل را وا می کنم
پشت این در، راه پیدا می کنم
میشناسم معنی بیگانه را
میبرم پی، جرأت پروانه را
گر چو گندم زیر پا گم می شوم
روزی آخر دشت گندم می شوم
عمر طی شد ای دلم کاری بکن
برده گشتی فکر بازاری بکن
قدر خود را از چه ارزان می کنی
برده عشق و پنهان می کنی
تا نبینندت نمیآئی به کار
جلوه ای کن در نگاهی چون شرار
تو مهیّا باش ره وا می شود
شمع روشن محفل آرا می شود
عرضه کن خود را که آن مهروی مست
می نوازد هر زمان دل را شکست
بر دلت نِه ناله پیوسته را
می گشاید دل زبان بسته را
در طریق عشق باید رنج برد
تاوُل دل را نمی باید شمرد
کان پ پری روئی که میجوئی پریش
عاشق اوئی و او عاشق به خویش
آذر ماه 1376