این پاک ترین نماز من بود
این گریه ی کودکانه تا چند | بر زلف بهانه شانه تا چند | |
از بس که خدا خدا نکردیم | با خویش و خدا صفا نکردیم | |
ای دل نگران ماضیم کن | ای اشک بجوش و راضیم کن | |
بی عشق، دل غریب من مرد | غم هر چه به سفره داشتم خورد | |
ای غصه ی روزگار بس کن | آزاد شدی دلم، هوس کن | |
امشب هوس ترانه دارم | شمع غزلم، جوانه دارم | |
از دولت اشک بی حسابم | لبریز چو کاسه ی شرابم | |
یک سلسله شوق شمع راهم | صد قافله اشک در نگاهم | |
دل می کشدم گهی به سویی | بین من و اوست گفتگویی | |
گوید که شب است و شهر خواب است | لب را بگشا که مستجاب است | |
گوید که نئی اگر شباهنگ | چون جغد بنال از دل تنگ | |
ای دوست به جان بلبلانت | جغد توام و بر آستانت | |
ای دوست به حق بی پناهی | با آمده ام به عذر خواهی | |
دانم که شمرده ای چو گردم | گر خاک گذرگه تو گردم | |
ای دوست به رنگ زرد پاییز | خاکی به گذشته های من ریز | |
ای دوست به عشقم آشنا کن | کشکول به دست مرتضی کن | |
ای دوست به حقّ تنگدستی | سرمایه ی هستیم تو هستی | |
گر بر دگری نگاه کردم | شرمنده ام، اشتباه کردم | |
گر پاره گلیم و خشکه نانی | بخشیم به زیر سایبانی | |
ز آنجا نروم به جای دیگر | کین دولتم از بهشت خوش تر | |
آنجا به جز از خدای کس نیست | فریاد تو حبس در قفس نیست | |
آنجا دل تست دستیارت | فخر است لباس نیمدارت | |
آنجا همه جاش ماهتابی است | ششدانگ سپهر صاف و آبی است | |
آنجا همه مردمان نیکند | آنجا همه در هوا شریکند | |
آنجا همه آشناست بشنو | هر ذرّه صدای پاست بشنو | |
نیمی شب و نیم صبحگه نیست | این بنده سپید و آن سیه نیست | |
محروم اگر ز عطر یاسند | پاکند و وظیفه می شناسند | |
رفتم که به آن مکان نشینم | کس باشم و با کسان نشینم | |
آن شب که دلم در تو را زد | انگار کسی مرا صدا زد | |
انگار زمین به آسمان رفت | دل تا نفس فرشتگان رفت | |
انگار هوا مسیح دم شد | آن شب همه چیز محترم شد | |
آن شب چه کسی مرا دعا کرد | یا رب چه کسم برهنه پا کرد | |
آن شب که خدا به شعرم انگیخت | از زهره ستاره بر زمین ریخت | |
خورشید شراب شد به افلاک | یک قطره از آن چکید بر خاک | |
این قطره به خاک بس که جوشید | شعر من و داغ لاله رویید | |
من بانگ بنفشه را شنیدم | من در پی مرده ام دویدم | |
هر غنچه که پایمال من شد | سرمایه ی صد سؤال من شد | |
بر برگ شقایقی که تب داشت | پروانه ترانه ای به لب داشت | |
در کوچه ی نی ز بس دویدم | تب کردن لاله را شنیدم | |
رفتم سحری به بی نشانی | در لانه ی مور میهمانی | |
زان سبزه که در بغل فشردم | یک برگ به مور هدیه بردم | |
چون بافته گیسوی سیاهی | موران به سیاق دیرگاهی | |
پیچیده و دسته دسته بودند | چسبیده به هم نشسته بودند | |
آنجا سخن از نفاق کم بود | هر چیز به اتفاقِ هم بود | |
دیوار دو لانه چند در داشت | این از غم آن یکی خبر داشت | |
چون حلقه ز اتحاد بستند | بر سفره ی گندمی نشستند | |
ماییم که در ز خانه بستیم | چون بوم به بوم خود نشستیم | |
ای خاک به فرق کرّ و فرّ باد | نفرین خدا به سیم و زر باد | |
خود را ز ادب چو وا گرفتیم | چون طبل تهی، هوا گرفتیم | |
آویزه ی خر چو طوق زر شد | در چشم جهان عزیزتر شد | |
موسی نه فقط ز قوم خود خست | گوساله پرست هر زمان هست | |
کفر است چنین نماز کردن | تعظیم به صد حجاز کردن | |
هر کس ز من و تو می هراسد | او عاطفه را نمی شناسد | |
گر آیت یأس روزگاری | تو نقطه ی کور این مداری | |
گل نیم نگاه تو نیرزید | نوروز شد و دلت نلرزید | |
چون رفته ز دست می شماری؟ | اشگی که به خاک می سپاری | |
من در خط خویش دست بردم | مشهور شدم، غریب مردم | |
ای دوست بیا که آب باشیم | گل واژه ی آفتاب باشیم | |
هر چند خدا نمی توان شد | در بحر خدا نمی توان شد | |
بس باد ز شعله هر چه گفتیم | آن کن که به دامنی نیفتیم | |
هر گوشه که آفتاب تابید | دارد اثر از وجود خورشید | |
امشب که دمی مجال کردم | با خویش، پریش حال کردم | |
گفتیم من و دل و شنفتیم | وین مثنوی بلند گفتیم |
چـــون گوش خـــــدا به راز مــــن بــــود
ایــن پــاک تــرین نمـــــاز مــــن بــــود
آبان ماه 1371