دو رنگ
ای آنـــکه روایـــتـت روا نیســـت
گفتـــی ز چه با منت وفــــا نیست
صــــد بـــــار زدم درِ دلــــــت را
گفتـــی که درون میا که جــا نیست
یا نیست برای هیچکس جای
یا هست ولی برای ما نیست
گفتم که خطابه ات درست است
حرف تو شکسته و خطا نیست
بنشین که بگویم و بدانی
مهر تو به خاطرم چرا نیست
نتوان به همه گشود در را
این خانه که کاروانسرا نیست
جائی که خدا نشسته باشد
پیداست که جای ناخدا نیست
دل شاه نشین بی نیازی است
دل خوابگه شبِ گدا نیست
ویرانه عارف است اما
دل سنگر هر گریز پا نیست
با صاحب خویش هم دلِ من
مانند غزال آشنا نیست
در مهد صفا چه جای صد رنگ
دل هر وله گاه بی صفا نیست
در کعبه حریر زر نشان هست
در دل اثری ز بوریا نیست
دیدی تو نی شکسته اما
هر کس که شکست بینوا نیست
تا خواسته ات خدا و خرماست
جان تو حریف ماجرا نیست
مشکل که طبیب را فریبد
هر کس که به درد مبتلا نیست
یکرنگ بیا که شرط انسان
صدق است و صفا، من و شما نیست
حاجت به هزار قبله بردن
آئین مُحبّ پارسا نیست
یک بام همیشه یک هوا داشت
حرف دو هوا بجُز هوی نیست
گوئی غم یاوه دارم اما
از یاوه سرا رهت جدا نیست
از شعر به فکر اشتهاری
قصدت غزل و غزل سرا نیست
در باور من چنین ارادت
کمتر ز تعارف هوا نیست
آن کس که ز خویش چشم پوشید
چشمش به فریب رنگ ها نیست
بگذار که زیرِ گِل بماند
کاهی که رهین کهربا نیست
کبری که ریا به خود بپوشد
شایسته عرشِ کبریا نیست
یکتائی آن به هیچ ارزد
قدّی که ز معرفت دو تا نیست
نیرنگ درست جلوه دادن
در مکتب دل شکسته ها نیست
خاکسترم و ز قوم آتش
گرمی اگرم که هست یا نیست
در هر نفسم هزار حرف است
هر چند که بر لبم صدا نیست
در تار شکسته نغمه پیداست
هر چند به کاسه اش نوا نیست
گر صاف شوی تو خود دعائی
حاجت به اجابت دعا نیست
آزرده ام و خدای داند
پی آمد رنجشم جفا نیست
یک شرط میان ماست آن هم
طاقت کُش و سخت و جان گزا نیست
خوش تر ز دلی به هستیم هست
وین گفته بدان که ادعا نیست
در جان پریش جای گیری
آنروز که در دلت ریا نیست
بهمن ماه 1374