چو الماس گلوبند
تهیدستــــم ولی طبعـم گــــدا نیست خدا چون هست چشمم بر شما نیست
لبـــم چون غنچــــه خاموشست، امّــا ســـکوت خلوتم بی یا خــــدا نیست
چــه می گوئید عاشــق کی تـــوان شد دل من هم از آن دل ها جُـــدا نیست
توانستــن اسیـــر خواستــــن هاست در این منطق نشـــان از ادعــا نیست
به هــر ره پــای عاشـق پیشتــاز است که دل پا بسته چـون و چــــرا نیست
امید مـــــرگ دیــــر و زود مـــاندن به کیش عشق شأنِ زنـــده ها نیست
به بال دل پری وا کن که پرواز کلیدش بسته بر بال دعا نیست
به مُهر سجده گاه خود بیندیش که دانی خاک کمتر از طلا نیست
در آغوش نسیمی، بوی گل گفت که در راه تکامل، انتها نیست
در این ره، رفته ها سنگ نشانند چراغی گر به راهت رهنما نیست
به پای تن سفر برگشت دارد من و راهی که روئی بر قفا نیست
به چشم عشق بنگر آسمان را که در دیوار تن ماندن روا نیست
چه سازد گر که با زندان نسازد تنی کز بند زنجیری رها نیست
مکن ای ذره بر من ناز پرواز که جوش غیرتم بی دست و پا نیست
تو را بال و مرا دل هست و این بس که بالت چون دل من مبتلا نیست
سلام و احترام و اشک و تقلید شروع است این، تمام ماجرا نیست
ز شاگردی به استادی رسیدن خوش است اما چنان هم دلربا نیست
چرا از برترین، برتر نباشی در این اندیشه، نخوت را بها نیست
چو الماس گلوبند، عروسان درخشش بر درخشنده خطا نیست
من و حالی که در عرش خداوند بدانم حایلی در بین ما نیست
شبستان خُم از انگور مِی ساخت حقیقت را غم نور و صدا نیست
مکن رسواگری ای بوریا پوش که در قاموس درویشی ریا نیست
اگر اندیشه ات یک جا نماند شستن کنج عزلت نا به جا نیست
پریش و مشربی آزاده، هر چند کسی با مکتب او آشنا نیست
فروردین ماه 1375