رباعی – دوبیتی
ای عشق، غمت قرین احساسم باد
عطرت به سکـوت شاخه یاسم باد
آبی که زدی به خشکی دامن من
آتش زن آشــیان وسـواسـم باد
* * * *
از شاخه شادی گُل حسرت چیدیم
وین بود هنر که باز هم خندیدیـم
مـا مطلب آخریـن گـل را گفتیـم
هر چند که لاله را به صحرا دیدیم
* * * *
بی گریـه شـوم، بهـانه گـر بگذارد لبخنـد زنم، زمانه گر بگذارد
گیسوی تو را به حـال خود نگذارم این سُبحه دانه دانه گر بگارد
* * * *
هر کس به زمانه چشم غمناـک انـداخت
صد حیف که قطره را به خاشاک انداخت
دنیـا است همـان سکّه سائیده که طفل
بـرداشت ولی دوبـاره بـر خـاک انداخت
* * * *
تا چند به راه چشم میباید دوخت تا کی ز فراق عشق میباید سوخت
من عاشق سنگ کـودکانم یا رب در کوچه سـواد عشق باید آموخت
* * * *
واصل چو شدی ریا نبایست فروخت
عارف به کلاه فقر خود مُهره ندوخت
درویشـی و حرص مالِ دنیـا، حـاشا
آتش چو گرفت در تو میباید سوخت
* * * *
ای عشـق اگـر بـر تو قبـا دوختـه ام من قول و غزل ز خواجه آموخته ام
بر من بگذر که خامش و چشم به راه عمریست در آتش غمت سوخته ام
* * * *
شمعـی که فنـای عشـق پا تا سر شد دردا که ز اشـک دامـن او تـر شد
من عاشق پروانه ام آری کـه خمـوش رقصید به گردِ شمع و خاکستر شد
* * * *
جُـز عشـق ذخیــره هــر کـس انــدوخت
رو گشت در این قمار چون دستش سوخت
گوینــد خـوش از خـریـد ارزان، امّـا
باید که گران خرید و ارزان نفـروخت
* * * *
آن روز که بین من و تو فاصله کم بود
شرمنـدگی دست تهـی مایـه غـم بود
امروز که آن فاصله با حوصله برخاست
بی حوصلگی آمد و این اوج ستـم بود
* * * *
گوینـد که اشتبـاه را می بخشنـد
می خوردنِ گاه گاه را می بخشند
ای اشک که مستی پر و بالت شده است
تشـویـش مکـن، گنـاه را می بخشنــد
* * * *
تا زر چـو خداست بندگی بایـد کرد چون نیست درم، دوندگی باید کرد
غافل منشین که بسملی با من گفت تـا زندگـیست، زندگـی بایـد کـرد
* * * *
حاشا که دگـر زحمت بیهوده کشـم
رفتم که مگر یک نفس آسوده کشم
حـالی کـه خـدا داده حـرامم باشـد
گــر رنـج برای گنـج نابـوده کشـم
* * * *
ز چشمت خانه ایمان من سوخت دلم آتش گرفت و جـان من سوخت
چو برگی کز نسیم افتد در آتش ز طـوفان غمت سامـان من سوخت
* * * *
از مـن بـه هـوا صـدای آوازی مانـد
زیـن خانه که سـاختم درِ بازی ماند
آتش به قفس کشید شعرم، هر چند
در بال و پرم حسـرت پـروازی ماند
* * * *
وقتی گُلِ دل باز شود در مهتاب بـرگ گلِ اشـک را بینداز در آب
تنها بنشین و عشق را پیدا کـن با عشق نشین و زندگی را دریـاب
* * * *
ای مرغ شنو نکته که بس باریک است
دوران شکستـه بـالیت نـزدیـک است
گل وا شده، آسمـان روشن آبی است
بالـی بگشا که آشیـان تاریـک است
* * * *
تـا بـود نگاهش به دلـم شعلـه برافـروخت
وین رسم ندانم که ز چه سنگدل آمـوخت
بیچــاره دل تـو است پـریشـا کـه دلِ او
یک بار اگر بهر تو میسوخت، نمی سوخت
* * * *
تا چشم تو هست کی دلم خوار شـود گر آه کشم فرشتـه بیدار شود
یکسال به عمـر خویش خواهـم افزود یکبار نگاهت ار که تکرار شود
* * * *
گـر بین مـن و بخت مداوم دعـواست
دلدار دوگانه است و این مشکل ماست
دیـروز رفیق نیمـه ره گشت و نشست
امـروز کـه بـاید بنشینـد، بـرخاست
* * * *
مـا را چـو ز مـا گـرفت جـا داد به ما
خـون ریخت ز ما و خونبهـا داد به ما
میخواند حدیث طفل و گوهر که خدا
چـون پیـر شدیـم عشق را داد به ما
* * * *
رفتیم و نپرسید کسی کیست پریش
معلوم نشد که هست یا نیست پریش
ماننـد شقایق از کسـی وام نخواست
با سیلی دایه سُرخ رو زیست پریش
* * * *
ای اشک که خانه تو را میدانم
من حـالِ شبانه تو را میـدانم
جوشیده غزل بجوش و بر دفتر ریز
مـن طـرز بهـانـه تـو را میـدانـم
* * * *
گر شاعران ز مردم نا اهل خسته اند هر جا نشسته اند ز صد جا شکسته اند
آسان مگیـر کار غزل را که واژه هـا پشتی شکسته اند اگر خوش نشسته اند
* * * *
نه کوچک و نه بزرگ کن مردم را طاووس نمیتوان کنـی کژدم را
در حوصلـه کاســه نگنجـد دریـا با خــاک بگـو روایت گنـدم را
* * * *
هر چند که خود به کار خود حیـرانیم
آن چیــز کـه در خیــال نایـد آنیــم
تابوت شود سینه چو دل عشق نداشت
ما لحظـه مرگ خـویش را میدانیــم
* * * *
گـه گاه سـری به من دلتنــگ بزن
بـر زنگ کــدورت دلــم رنگ بـزن
ور دست نداد و یاد من در تو گرفت
انـدازه یک فـاتــحه آهنــگ بـزن
* * * *
من عشـق تـو نازنیـن نمیدانستـم دل را ز دل آفریــن نمیدانستــم
روزی که دلم هلاک شـد دانستم عاشق شده بود و این نمیدانستـم
* * * *
چـو نتوان از جهـان ره توشـه بردن
چه سود از حرص بی اندازه خوردن
منـه پا را ز حـدّ بیـرون که آسـان
کِشی دست از جهان هنگام مردن
* * * *
خدایــا دولتـی بـی خواهشــم ده سری پر شور و طبعی سرکشـم ده
ز عمرم آنچه با تشویش باقی است بگیــر و یـک نفــس آرامشــم ده
* * * *
خدایا سود بی سـودا چه حاصل
شب عیش و غم فردا چه حاصل
چو نتوانـم دمـی با دل نشستن
مـرا از مهلت دنیـا چه حـاصل
* * * *
بیـا گَـرد غـم از خاطـر بشوئیـم
به شـادی قصـه عشقـی بگوئیـم
ز سنگ و گِل قدم بیرون گذاریم
خــدا را گوشـه دل هـا بجوئیـم
* * * *
چو فصل گُل رسد دیوانگی کن سری گرم از شراب خانگی کن
نمیگویم چه کن، خود دانی امّا به شکر زنده بودن زندگـی کن
* * * *
بـه دیــوار خـرابی در گـذرگــاه
نوشت انگشت طفلی مرگ بر شاه
به خود گفتم اگر این است شاهی
خوشـا عمری گدائـی بـر سـر راه
* * * *
در کوی طلب دوندگی باید کرد
در کنج سکوت بندگی باید کرد
دل چونکه شکست خانه دوست شود
با جـام شکستـه زندگـی بایـد کـرد
* * * *
از شهر دلت اگر سفر کرد امیّد
طومار تو را چو مرده باید پیچید
برخیز و روانه شو که در خانه خاک
آن ذرّه که رقصید به خورشید رسید
* * * *
در دل ز ریای ما حکایت ها بود غـافل که خدا به کار ما بینا بود
ای کاش بجای ادعاهـای تهــی یک ذره نیــاز مدعـا در مـا بود
* * * *
جواب چشم سخنگـوی جوجه را چـه کند
کبوتـری کـه تهـی لب بـه لانـه برگــردد
نگه به چشم یتیمان جبهه ها سخت است
زهـی که دست تـو خـالی به خانه برگردد
* * * *
ما و تو ای عزیزِ من از یک قبیله ایـم
مانند موج و ساحل دریای پـر خروش
تو کـوله بار رنج مرا میبـری به پشت
من بار خاطرات تو را میکشم به دوش
* * * *
گوینـد به پیرانه سری عشق مباز
دیگر تو و سجاده و تسبیح و نماز
پیـرم نرسم به توبه، ساقی می ده
کز میکده تا صومعه راهیست دراز
* * * *
دیشب کـه نیامدی دلم تنهـا بود امروز تـو بودی و خـدا با ما بـود
شیرینی خاطرات تلخ است، پریش ایکـاش که دیروز همان فردا بود
* * * *