و گناهی که چرا …
غم به دل خانه گرفت
دل دیـــوانه، گـرفت
گـــریه دامانِ مـــرا
چه غریبـــانه گرفت
مغـــرب آمــد از راه
شیشه ها گشت سیاه
مــور در لانه دویــد
مرغ برگشت به چـاه
شب چو آویخت رسن
گــرم شد لحظـه من
دل شعـــرم خوشنود
چشـم اشکـم روشن
شب پاکیـزه سرشت
خانه را کــرد بهشت
شعله رقصیـد به برم
سایه افتاد به خشت
آتش، این گوهـر سرخ
چون گل صد پر سرخ
ریخت با پـرتو خویش
هر طرف جـوهر سرخ
جلگه و حاصل سبـز
برکـه و صاحل سبـز
همه تقدیـــم شمـا
منم و یک دل سبـز
شب مـرا پر پر کـرد
وانگهــم باور کـــرد
بر سر شعله بجــوش
آب شیون ســر کرد
تا شقایق سفـــری است
تا نفـس رهگـذری است
تا لب از خنده بری است
کار دل، در به دری است
ای بـه احساس اسیر
چون گُلِ سرخ حریر
سرد و خاموش بمیر
که چنین شد تقدیر
بلبل از رنــــگ پـــرش
سوخت آتــش بـه سرش
و گناهــــی که چــــرا
خوش نفس شد، جگرش
لاله با هــــر کـس زیست
دید دل سوختــــه نیست
بســـت لب را، امــــــــا
سخت در خویش، گریست
ای گرفتـــار به دل
سـروی و پـا در گِل
زیستـن بر من و تو
مشکل آمد، مشکل
در جهــــانِ من و تو
رند میخانـــــــه برو
آبـــــــرو را پـی آب
این زمـان هشته، گرو
آبـــــرو ارزان نیست
رنـــج را پایان نیست
جان بکن، زنده بمـان
زیستــن آسان نیست
تا هنــر مکنون است
تا ستم بی چون است
دل آشفتــــه، پریش
تا قیـامت، خون است
بهمن ماه 1375