بهانه جوئی
آورد چو مادرش غذا را دیدم پسرم دوباره لج کرد
گفتم که بخور، نخورد و برخاست
ره را ز حریـم سفـره کـج کــرد
* * *
وا رفت و فسرد مادر او آنگونه که خشت آبدیده
شد لقمـه چـو عقـده در گلویش
بر سر سفره که زحمتش کشیده
* * *
من صرفه به گفتگو ندیدم با خون دلم خموش ماندم
مـابیـن عیــال و نــور چشـمم
چون چینه چشم و گوش ماندم
* * *
گفتم به زنم اگر کنم اخم فرزند چموش شیر گردد
ور بر سر نوجوان کشم داد
طبعش به جفـا دلیر گردد
* * *
در خویش شکسته دادم انصاف کیـن سختـی زندگـی ندیده
گر بد خورش و کژ اشتهائیست
در خـانه گــر سنگـی نـدیده
* * *
گفتـم کـه خـدا مگیــر بر او ناشکری او ز روی جهل است
این کــار بپــاس نــوجـوانیست
این کار نه روی فهم و عقل است
* * *
گفتم که ندانمت پسر جان آیا که چه میخوری به فردا
وین را که نمیخوری تو امروز
مــاهیچــه بـرّه است بـابـا
* * *
امروز که وقت خوردن توست راهت سر سفره اتفاقیست
آنـروز کنـی تو خـوش غذائی
کز هست پریش، نیست باقی
فروردین 1379